خوب باز هم ما آمدیم ، طی این چند روز زیاد بهم فشار آمد ، آخه سنگینیه امتحانات همین چند روز بود. همین امروز از دست یه غول بی شاخ و دم جون سالم به در بردم(امتحان ریاضی داشتم) آخ که این روزها دلم لک زده بود برای وبلاگ خونی ، مخصوصا برای باران (البته یه دو سه بار دلم طاقت نیاورد و یواشکی یه دو سه تا وبلاگ رو خوندم ) نمی دونم چرا طی این روزها اینقدر یه حس غریبی داشتم مخصوصا که حالا دارم اینهارو می نویسم، دو به شکم که بگم یا نگم آخه این جا هر چی دلم بخواد ... (بگذریم) به هر حال دوباره باید ما رو تحمل کنید . امیدوارم هیچ وقت حس تنها بودن بهتون دست نده که آدم رو بیچاره می کنه.
هر چه میخواهد دل تنگت، بگو
ما اینجا، -همه -گوشیم برای شنیدن حرفهای تو، مصطفی جان !
حیف که این کار انجام نشدنیه
چرا انجام نشدنیه؟
منتظر جوابت هستم.(اگه خواستی میل بزن)
لطفا ایمل تون رو چک کنید.